بره گمشده راعی ادامه فصل 2 |
|
شیخ فریاد میزد: «آن خال اگر هم بود دانه بود تا مرغ دل به دام افتد، تا دین و ایمان همه در کار او کنم، که من خدا را بودم، تن و جان او را داده بودم.»
و به اشار? دستی میراندش و همـ? آیات عذاب را به تجوید تمام خواندن میگرفت، و بافههای سبد را به دو دست لرزان در هم میبافت، اما دو چشم پیر شیخ هر بافه را رشتـ? گیسویی میدید سیاه و خم اندر خم، و باز خم میشد تا به دمی، بیآنکه هیمهای در کار آتش کرده باشد، شعلهای از هیمههای نیمسوخته بر آرد. و زن باز میآمد، به ادب در برابر شیخ مینشست، مقنعه از روی و موی بر میگرفت، چهل گیسوی بافتهاش را یکیک میگشود، شانـ? چوبین به دست، دیگر بار موی حجاب صورت کرده را شانه میزد و گاهگاه به سر انگشت خون از چانهاش میسترد. شیخ میگفت:
«تو نیستی، وهمی، دنیایی به هیأت زنی وجیهه درآمده، و گر نه، او، آن که به رجمش حکم کردم، اکنون به درکات دوزخ است، پیراهن از قطران مذاب بر تن کرده، آویخته از چهل گیسوش تا ملک دوزخ به مقراضی آتشین گوشت تنش بچیند.»
زن گفت: «هر بار همین میگویی، باش تا منت دیگر گویم که هر شب به خواب میبینم عقربی جَرّاره و زردگون بر خال گونهام نشسته است و من از هیبت آن نیش برمیجهم و چون باز سر بر بستر میگذارم بازش میبینم که بر چانهام نشسته است نیش فراز کرده تا بر خال زیر چانهام زند. اما تو آیا هرگز به خواب فرشتگان را دیدهای،با طبقی از نور ایستاده بر درگاه اتاقت، تا چون فرمان یابی به بهشتت برند؟»
شیخ میگفت: «مرا طمع در بهشت نیست، که لقای او را چشم دارم.»
زن میگفت: «هر پشمینهپوشی امروز همین میگوید که تو، بنگر همه اینک سر در گریبان خرقههای خود کردهاند و خدا میبینند.»
شیخ گفت: «نه، که خود بتی کردهاند خود را و خدایی درمیانه نه.»
و به اشارت دستی او را راند. کمر راست کرد. سبد نیمبافته را به سویی انداخت، عبا به گرد تن پیچید، دستار بر سر نهاد، در دکان نابسته تکیه بر خیزرانی داد و به راه افتاد.»
راعی به همین جاها که میرسید درنگی میکرد؛ سال تا سال بر وقایع ایام شیخ بدرالدین افزوده بود، انگار که زن همو بود یا شیخ او بود و زن با همان چانـ? خونچکان شب دوش، چون همـ? شبهای پیشین، به بالین او آمده بود تا راه او زند. و همینطورها بود که هر سال تکهای دیگر، حادثهای تازه برای شیخ میساخت و گاه تا فراموشش نشود یکی دو تاش را قلمی میکرد، بر یکی دو کاغذ مینوشتشان و روی هم میانباشت، و حالا دیگر از پس پانزده سال تدریس تذکر? احوال شیخ چندان بود که نقلش به اختصار حتی از دو ساعت بیشتر طول میکشید. برای همین گاهی بقیه را به مجال دیگری میگفت، و یا در اثنای سخن مکثی میکرد، نیمنگاهی میانداخت، میپرسید: «خسته که نشدید؟»
میدانست چه میگویند اما میپرسید؛ آداب درس دادنش چنین بود؛ و تا مگر از خوابآلودگی دل سپردن به قصه بیدارشان کند گاهی آهسته و حتی به زمزمه میگفت، یا از حرکت دستها مدد میجست، و چون میدید در خم کوچه پسکوچهها شیخ را گم کردهاند، دنبالـ? روایت را قطع میکرد، برمیخاست، جایی دیگر مینشست، بر لبـ? میز، و بعد از سردابهها میگفت، از چهل پلـ? نمزده که سرانجام به آب خنک آبانباری میرسد، و از کوچههای طولانی با دیوارهای بلند کاهگلی و همـ? طاقهای ضربی و قوس سردرها یادی میکرد، میگفت:
«درها همه باید چوبی باشند، سنگین با بوی نای هزار سالهشان؛ گلمیخها همه برنجین؛ و کوبهها سرپنجههای شیر؛ هشتی نم آب زده.»
میگفت: «شیخ بدرالدین را در این طور جاها میشود جست، کنار حوضی با فوارهای سنگی در وسط و پاشویه با کاشیهای سبز و برگ نیلوفری بر سطح آب و یکی دو ماهی در قعر آبی آب و حضور همیشگی آسمان.»
میگفت: «اگر ایوان خنکی در جبهـ? جنوبی صحن مسجدی دیدید، یا به شبستانی گوشـ? دنجی یافتید، شیخ را همانجاها خواهید دید، نه اینجا که ماییم. اینجا، باور کنید، شیخ را مجال خلوت و عزلت نیست، انگار کسی بخواهد شقایقی کوهی را با آن داغ جاودانهاش در گلخانهای بپرورد.»
و بعد بر سر قصه میرفت. حکایت به مذبح فرستادن صدر را به مجالی دیگر میگذاشت، بیشتر از آنرو که میترسید باورشان نشود، آنهم شیخ، وقتی میدانست که صدر حتماً کشته خواهد شد. شب پیشش به خواب دیده بود، و چون ترسان، و لرزان از خواب برخاسته بود دوگانهای گزارده بود و از پس سلام سر بر مهر نهاده بود و بهزاری از او خواسته بود که این قضا از خانـ? او بگرداند. چون بار سوم همان دید به بالین صدر رفت. دید خفته است با صورتی مهتابی. دست فراز کرد و طر? مو را از چشمش به یک سو زد، خم شد و پیشانیش بوسید. آنگاه عبا بر سر کشید و دوان به مسجد شد و تا صبح در محراب سر بر سجده نهاد مگر فرجی رسد. با صدای اللهاکبر از گلدسته سر از مهر برداشت، گرد بر گرد خویش نگریست.نه، گوسفندی نیاورده بودند فدیـ? صدر را. همـ? راه تا خانه گریان میآمد. جوانان شهر را دید که یکان و دوگان، شمشیری زنگزده در دست و سپری بر پس پشت افکنده، بی ترکش و تیر، به سوی دروازهها رواناند. گفت:
«اگر رفته باشد؟»
و باز تا مگر بار از شانه فرو بیفکند یکی دو کوچه دورترک رفت، اما دلش پیشتر را رضا نداد. بازگشت، دوان. تا هشتی خانهاش همچنان میدوید. صدر برخاسته بود و دو دست خضاببسته میشست. خیرالنسا انگار فرزند به حجله میفرستد سرش شانه میزد، و کرباسی ژنده بر تن چون سیمش میپوشاند، تا چون زره و خفتانش به غارت بردند کرباسپارهاش کفنی باشد. شیخ گفت:
«باشد که او فرجی دهد.»
و خفتان صدر را به دو دست لرزان بر تن او پوشاند، زره بر تنش راست کرد، نیزه به دستش داد، پیشانیش بوسید، و چون دو گونـ? صدر از شرمی کودکانه برافروخت و دو لب به نوشخند گشود، شیخ به دست و پای بمرد که در خواب همین دیده بود: سه بار پسر را به بهانـ? گرد آوردن باری هیزم به کوه برده بود، خندخندان سرش بر دامن نهاده بود و چون کارد از آستین بهدر کرده بود تا بر گلویش نهد، صدر هر بار دو چشم سیاه میبست، دو گونه از شرمی کودکانه گلگون میکرد و دو لب همین گونه به نوشخند میگشود. شیخ به زاویهاش گریخت و همـ? خانه شیونخانهای شد شهادت صدر را. شیخ به عتاب گفت:
«نه مرسلم نه نبی، از چه روی مرا بدین امتحان میآزمایی؟»
و گریان سر به گریبان فرو کرد. بویی خوش، که به بوی گلاب ماننده بود، همـ? زاویهاش را انباشت. شیخ سر برداشت. همو بود. سرش را بر دامان نهاده بود و به پنج انگشت گلاب بر صورتش میافشاند. شیخ گفت:
«منی کردم، میدانم. هر چه مراست از توست. مرا چه حد آن که به عتابت سخنی رانم، یا از بنت و ابن بگویم؟»
و آنجا همـ? روز شیخ و او به یک خرقه اندر به حدیث نشستند. به وقت نماز پیشین شیخ در پیش شد و مقتدایی کرد، و نماز دیگر از او به الحاح خواست:
«اینک تو!»
آنگاه که زاویـ? شیخ از بوی گلاب تهی شد، شیخ بیرون آمد، در ایوان ایستاد، رو به سوی قبله کرد، آستین دو دست تا مرفق بالا زد و گفت:
«هَنیئاً لک اَلْجَنِّة.»
که به چشم سر دیده بود صدر را به طعن نیز? تتاری بر خاک افتاده، با تنی به سپیدی سیم، که کرباسپاره را حتی به غارت برده بودند. چنین شد که خیرالنسا هر صباح به قبرستان میرفت و گاهی بر این و گاه بر خاکی دیگر میگریست.
و اما اکنون دیگر همـ? اهل و فرزندان شیخ مرده بودند، و شیخ، گفتیم، با قامتی دوتا تکیه بر خیزران داده به زاویهاش میرفت. زیر بازارچه از جلو نانوایی گذشت. نانوا سلامی کرد. شیخ جواب داد، و همچنان گامزنان راه خود گرفت. اما نانوا به صرافت خاطر دریافت. سالها بود که شیخ میآمد، سکهای میداد و دو نانی میگرفت. نانوا گفت: «یا جناب شیخ.»
برگشت: «هان؟»
نانوا سر خم گشته بر سینه دو قرص را دراز کرد. دستش نه از سرما که از هیبت شیخ میلرزید. میدانست. میشناختش. شیخ امتحانها داده بود. شنیده بود، خواسته بودند قاضیالقضاتش کنند تا بر مسند قضا بنشیند، حکم کند، این را بگیرید، حد بزنید. و به موکلان بفرماید: «یکی دو ضربه بزنید، سخت، گرددندان است. آنگاه با یکدیگر از قریهاش بگویید. هر شش دانگ اگر قباله کرد به ملاطفت رهایش کنید و عذرها بخواهید.»
میگفتند، شیخ تا حب جاه راهش نزند از ذوق عزلت گرفته بود، از حلاوت ایمان که به شهد میماند در دهان مؤمن و نیز از دشواری قضاوت. گفته بود:
«کار من نیست، داناتر از منی بجویید، اعدلی، که این کار کاری است باریک و صعب.»
یک بار هم خان مغول آمده بود، هم از گرد راه تا بازار رانده بود، افسار اسب را بر آستانـ? دکان به دست چاکری رها کرده بود، و خود به رسم ادب بر دو زانو تا پیش پای شیخ بر زمین خزیده بود. روایت کرده بودند که خان بر آستانـ? در خود از سر بر گرفت، شمشیر از کمر گشود، و چون در برابر شیخ رسید تا دیری سر از شرم از زمین برنگرفت. شیخ گفته بود: «هان؟»
«مرا دعایی کن.»
«هر شب از پس هر نماز تهجد همـ? بندگان مؤمن را دعا میکنم، و هر بار پیش از خفتن به گریه از او میخواهم تا قلم عفو بر نامـ? اعمال همه کشد. میگویم: "مگر نه تو خود گفتهای که ظَلومیم و جَهول؟" و چون دیده میگشایم انگشت بر خاک میگذارم که: "از این مشتی خاک بیتشریف عنایت تو جز فساد و خون ریختن چه خواهد زاد؟"»
«نه، مرا به نام از او درخواه، همین امشب. همـ? ملک من از آن تو، اینک تاج و آنک شمشیر. اگر نه اسبی با زین و برگ خاصه ترا خواهم داد، و آنهمه سواران اگر بفرمایی در رکابت خواهند آمد، و من به تن خویش پیاده از پس تو خواهم دوید، همـ? راه، بیموزه و خود تا زاویهات میآیم، ترا بر اسب خویش مینشانم. دهانـ? اسبت به دست میگیرم ...»
شیخ نگاهی کرد: «ترا پیش از این جایی ندیدهام؟»
«دیدهای، مرا؟ نه، من همین امروز بدین شهر درآمدم، و هم از راه به تاخت تا دکان تو راندم که آواز? زهد تو شنیده بودم. در همـ? اقطار عالم از تو میگویند، علمت را، عملت را میستایند. نه، من نبودم.»
«آری، تو بودی. دیدهامت، اما نه بدین هیأت و این زره. راستی این خونها چیست، با همین زره نماز میگزاری؟»
«نه، جامه نمازی میکنم، روبهروی او میایستم، با حضور دل، و آن میکنم که او فرموده است.»
شیخ گفت: «میدانم، بارها شنیدهام، هم از تو، یا همچون تویی، آن میکنید که او گفته است و او در میانه نه. اما حدیث من و تو دراز است که ترا دیدهام، بارها. یادت نیست؟ یک بار به هیأت درویشی آمدی با خیلی مرید، همه سبحه بر کف، سالیان دراز به چله نشسته، گوئیا _ خدای داناست _ هفت عقبـ? سلوک طی کرده؛ به فناء فیالله رسیده. گفتی: "بیا و ما را قطب باش، ما را مراد باش، بر صدر مصطبـ? عشق بنشین، ساقی باش، درد در جام کن، عشق در پیاله بگردان، تو بودی آن که اینهمه میگفت. میشناسمت. زبانت این میگفت، اما دلت دیگر بود. ضمیرت را میخواندم. میگفتی: "بیا، مراد باش بهظاهر، به خانقاهی بنشین، و اینان حلقـ? تو در گوش، حلقه بر گردت خواهند بست، از کراماتت حکایتها خواهند گفت، از مقاماتت صحیفهها خواهند پرداخت. صیت زهدت، کراماتت به همه جا خواهد رسید. میدانی، خواندهای بارها که چهها گفتهاند. همان بگو. عالمان ظاهربین را شکها روی خواهد نمود، بر تو رشک میبرند، بر زهدت، بر آواز? مجلسهات که گفتهای. عاشقان فتنـ? تو میشوند، پشتوارهها بر پشت و خیزرانها در دست از همـ? اقطار عالم به زیارت تو میآیند. آنگاه ناگهان شیدایی کن. تو خود میدانی که نیستی اما میگویی که:
"اناالحق."
«از پس دو سه چرخی صوفیانه، سماعی به صورت به سماع عارفان همانند، همان بگوی که از تو چشم دارند تا وقت همه خوش شود، اما چون غلبات جذبه فرو نشیند و درزی خود را به جامـ? درزیان بیند و صوفی با شرم در خرقـ? خویش نظر کند انکار کن، بهجد. ولوله برمیخیزد، به عالمان خبرها خواهد رسید. منکر میشوی. باز روزی، شبی دیگر در خانقاه همان خواهی گفت که:
در جبـ? من بجز خدا نیست از کعبـ? او خدا جدا نیست
«باشد که خبر به صدارت رسد و مردمان بیاشوبند. روزی در غلبات ذوق به بازار شو، سخنها بگوی به کنایت، و غباروار بگذر. سرانجام فقیهان انجمن خواهند کرد و ترا دست و پای بسته به قضاوت خواهند برد. همـ? راه رقصان باش، چون عروسی که به حجله برند و چون پایت بریدند وضویی از خون کن، و بر آنکه به رجم تو فتوی دهد دعاها کن، به صدق دل ..." آری در پسپوزخندت این میگفتی، اما زبانت دیگرگونه بود. گفتم: "گم شوید، دور شوید." و همچنان سبد بافتم. باز آمدی، فردا، با خیلی دیگر و هیأتی دیگر، و خود نیز چهره دیگر کرده بودی. آری، من میشناسمت.»
خان گفت: «باور کنید من ...»
قبضـ? خنجر به دست گرفت، زره از سینه به یک سو زد، و خفتان بر گرفت و به نوک خنجر خطی خونین بر پوست سینه کشید، گفت: «ببینید من از گوشت و خونم، از خاک، نه از آتش یا دود. بندهای گناهکارم، هر چه مراست به دست شما خواهم داد، تا کنید آنچه خواهید، بدل آن هم امشب از پس دو رکعت نماز تهجد مرا از او بخواهید به زاری مگر بیامرزدم.»
شیخ دست دراز میکند، آنچنان که بخواهد رؤیایی را براند، و میبافد، سبدش را میبافد.
خوب، شیخ بدرالدین چنین آدمی بود. دو نان از نانوا میگیرد، اما دیگر راه هر شبه نمیرود. میداند، شنیده است، از برف سنگین یکی دو بام فرود آمده است، و زنی و دو کودک در زیر آوار جان سپردهاند. در شبستانی پیری را مرده یافته بودند سنگی بر شکم بسته، و زنی را شب دوش سگها دریده بودند. شیخ از کوچه پسکوچهها میگذرد، زیر طاقی تاریکی بنبستی هست و دری بسته با گلمیخهای برنجی و کوبهای سنگین. یک بار دقالباب میکند، و گوشـ? عبا بر روی میکشد. صدایی نیست. باز میکوبد. نه، کسی نیست. شیخ یک نان بر سکو میگذارد و بازمیگردد. پیر است. باد در میان درختی غوغا میکند. شمعهای سقاخانـ? چهارسوق خاموشاند. تا زاویـ? شیخ در جانب شمالی صحن مدرسه دو سه کوچهای بیش نمانده است، اما برف همچنان میبارد. عبا را باید بر روی کشید. یکی دو شاخـ? کاج وسط صحن مدرسه شکسته است. آب حوض یخ بسته است. شیخ بالاخره میرسد. در را باز میکند. شمعش را روشن میکند. یکی دو تکه هیزم در بخاری میاندازد، یا شاید اگر متولی مدرسه فراموش نکرده باشد کلک پر از آتشش را زیر کرسی میگذارد و خود زیر کرسی مینشیند و لحاف را تا محاذات محاسن سپیدش بالا میکشد.
هنوز میلرزد، اما همانقدر که حرارت آتش کرسی مثل حریری بر گرد ساقهای پیرش پیچید، و نه تن، که نفس بخواهد با گرمای ملایم کرسی اخت شود و سکر رخوت شیخ را به خواب برد، از آتش دورترک مینشیند، دستار از سر برمیدارد، شمع را نزدیک میآورد و کتابی باز میکند و با حضور قلب تمام میخواند، چه میداند که این دم، نه یک دم، که از ازل تا به ابد است، و او نه شیخ بدرالدین که آدم است به عقوبت کاری رفته گرفتار، یا خلیل است و بر آتش نشسته، و او، آن دیگری آن طرف کرسی نشسته است پشت به بالش اطلس داده، نه از نور، یا جوهر یا حباب آب، و در حجابی از رنگینکمانی که به هیأت آدمی خاکی، دل به گرمای کرسی سپرده و هم اینک شیخ را مینگرد، لبخند بر لب و منتظر.
شیخ به ناگهان حس میکند که چیزی درست در طرف راست کرسی تکان میخورد. برآمدگی لحاف را میبیند، و باز تکان لحاف را. خم میشود و لحاف را پس میزند. کسی خفته است. طرح اندامش به هیأت آدمی میماند. شیخ دو چشم میمالد. آری. آدمی است. موی سیاهش را میبیند، آنقدر سیاه که انگار ادامـ? شب است، دو دسته کرده و بافته، همچون دو شاخـ? مرجانی اما به رنگ شبه و رها شده بر دو سوی قرص سپید صورت.
شمع را نزدیک میبرد. کمان دو ابرو را میبیند، و دو چشم را، خمار و نیمخواب چون دو نرگس مست؛ گونهها برافروخته است، سرخ بی هیچ غازهای، از تب انگار؛ بینی کشیده و قلمی؛ دهان کوچک و عنابگون و بر چانه همان نشان زخم که بود.
نه، حتماً خواب میبیند، امروز زیاد سرد بود. وقتی ساقههای پیزرها را کنار هم میگذاشت تا گرهی بزند مگر سبد را پیش از غروب تمام کند دستهایش میلرزید. اکنون نیز میلرزید و سایهای را بر دیوار میلرزاند. شیخ نالید:
«مگر نه اکنون به فرودترین درکات جهنم باید باشد؟»
دو دیده بست و گفت: «تو نیستی، میدانم.»
برخاسته بود، با دو شاخـ? بافتـ? رها شده بر شانهها، پیراهن از نور بر تن، خندانلب. شیخ سر بر کرسی نهاد، یک لمحه به خواب رفت. از گرمای کرسی بود، یا از خستگی یا رخوت پیری، از هر چه بود خواب در ربودش. چون سر برداشت، دو قطره اشک، شور و گرم، بر گونههاش لغزید، انگار یکی دو شبنم بر برگی پلاسیده و گلآلود بلغزد. خطاب آمد:
«همـ? عمر خود را دیدی نه ما را، که ما را در آیینـ? خویش بهقدر خویش میدیدی، همـ? کبریای ما زاهدیت مینمود خرقه از جنس صوف بر تن و به زاویه نشسته.»
شیخ دو دست بر محاسن سپیدش کشید. از اشک خیس بود. گوش داد: خطاب به عتابآلوده از آنسوی کرسی میآمد، گفت: «منی کردم، میدانم.»
شیخ زن را دید، که عیاروار هر دم صورت دیگر میکرد و جامه بدل میساخت، دمی صفیـه را میمانست خلخال به پا و دمی دیگر خیرالنساء را بر سر گوری نشسته، گاه صدر بود، گونهها برافروخته از شرمی کودکانه، و زمانی کودک، اما چون دست دراز میکرد تا نان جوین بگیرد، دست را صورت پیشین بر خاک میریخت و قالب بالی میگرفت رنگین، هر پر به رنگی دیگر و سرانجام همو میشد که بود، دو لب به نوشخندی شکفته با صورتی مهتابی. و شیخ هر بار خم میشد و از میان برف و گل سنگی مییافت سیاه چون گوی، دو پای پیش و پس میگذاشت، دست راست تا محاذات گوش بالا میبرد اما چون نگاهی میکرد تا درست بر نشانه زند، چانـ? زن را میدید خونچکان، همچنان که بود.
بادی هر دو لنگـ? در را باز کرد و بست و شیخ به ناگهان دریافت که همان بوی گلاب همـ? زاویهاش را انباشته است. گفت:
«برو که ترا برگزید.»
زن را میگفت، صفیه را، خیرالنساء را، صدر را و کودک را، و خود را دید تنها نشسته، پیری، زاهدی در کنج اتاقکی در جبهـ? شمالی صحن مدرسهای از این عالم، رانده از بهشت و دو دست پیر بر جلد چرمی کتابی کهنه نهاده. تمثیلی غریب بود. راعی این را میدانست. جایی حتی نوشته بود که واقعـ? صدرالدین با او از مادر زاده بود. میگفت: «خوب، همین بود.» و میگفت:
«برای همین خدا گفت، انّی جاعلٌ فیالارضِ خَلیفةً، انسان را برگزید، چرا که هم از مُلک بود و هم از ملکوت، جزئی از عالم امر و جزئی از عالم خلق. این را در مذهب تفسیرها کردهاند. و حالا این مائیم، چیزی میان دو بینهایت، اگر بخواهید خدائید، و اگر نه جماد یا نبات یا حیوان و یا هیچ، صفر.»
و میگفت: «برای امروزمان دیگر کافی است.»
ادامه
|
|
|
|
دریافت کد ساعت
|